پاييزتبريز پسريكه از ته باغ مي‌دويد

ساخت وبلاگ

فروشگاه اینترنتی آرین استور فروشگاه اینترنتی آرین استور

فروشگاه اینترنتی آرین استور

پاييزتبريز
پسريكه از ته باغ مي‌دويد و نفس‌زنان پيش مي‌آمد، آرامش كلاغ‌ها را برهممي‌زد. كلاغ‌ها به آسمان خاكستري از ابر، مي‌پريدند و از هياهوي پروازشانفروشگاه اینترنتی آرین استور آخرين برگ‌هاي درختان بر زمين مي‌افتاد. پسر، كاري به آرامش كلاغ‌هانداشت. او مي‌خواست به پدرش برسد و چيزي براي خوردن بگيرد. كربلاييفروشگاه اینترنتی آرین استور قربانخودش را پس كشيد و لحظه‌اي مكث كرد و گفت: «چه خبر است محمدتقي! باغ راروي سرت گذاشته‌اي.» محمدتقي سرش را بالا گرفت. نوك دماغش فروشگاه اینترنتی آرین استور از سرما سرخ شدهبود. - گرسنه‌ام، يك تكه نان. كربلايي قربان به راهش ادامه داد و گفت:«برو خانه از مادرت بگير.» محمدتقي از تك وتا نمي‌افتاد، دور پدر تابمي‌خورد و مثل گربه‌اي چشمفروشگاه اینترنتی آرین استور به سيني پر از غذايي داشت كه روي سر پدر بود ومدام بالا و پايين مي‌پريد. - نمي‌توانم، گرسنه‌ام. يك تكه نان بده تابروم دنبال بازي. كربلايي‌قربان قدم‌هايش را تندتر كرد و گفت: «الان غذاسرد مي‌شود. چرا دست از سرم برنمي‌داري؟ اين غذاي اميرزاده‌هاست، تو كهنمي‌تواني از آن بخوري. ما نوكريم، مي‌فهمي؟ خوراك ما فرق دارد. اگربفهمند قيامت به پا مي‌كنندفروشگاه اینترنتی آرین استور فروشگاه اینترنتی آرین استور
.» رسيده بودند به پله‌هاي سنگ فرش ايوان.محمدتقي آخرين تلاشش را كرد و با لحني آزرده گفت: «ولي من فروشگاه اینترنتی آرین استور فقط تكه‌اي نانخواستم.» پدر اخم كرد و صدايش را از ته گلو بلند كرد و گفت:« برو بچه! نانما هم با اين‌ها فرق دارد. برو بگذار به كارم برسم.» و از پله‌هاي سنگيبالا رفت.
محمدتقي روي اولين پله ايستاد و رفتن پدر را تماشا كرد.كربلايي قربان از ايوان گذشت و در اتاق درس را باز كرد. صداي درس استادبريده شد و لحظه‌اي بعفروشگاه اینترنتی آرین استور فروشگاه اینترنتی آرین استور د ادامه يافت. پدر بيرون آمد و در را پشت سرش بست.كفش‌ها را به پا كرد و برگشت لب ايوان. محمدتقي نگاه از پدر گرفت و رويشرا برگرداند طرف باغ. كلاغ‌ها را ديد كه نشسته‌اند و به زمين نوك مي‌زنند.كلاغي، گردويي را در زمينفروشگاه اینترنتی آرین استور فروشگاه اینترنتی آرین استور چال مي‌كرد. محمدتقي با خود فكر كرد: «وضعكلاغ‌ها از ما بهتر است.» يك مرتبه سنگيني دست پدر را بر شانه‌اش احساسكرد و صداي او را شنيد كه پرسيد: «ناراحت شدي؟» حرفي نزد.

تهيه شده توسط فرزين نجفي پور – فروشگاه اینترنتی آرین استور

امر خدا پسند ...
ما را در سایت امر خدا پسند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صیغه-شماره زن بیوه - شماره ازدواج موقت 30gheh بازدید : 371 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391 ساعت: 12:41

آرشیو مطالب

خبرنامه